رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

یه شعر برای تو

رادی رادان من، خودم تنهایی تنهایی یه شعر برات گفتم هلووووووو.... بذار اول شعر ور برات بگم بعد راجع به اصطلاحاتش برات توضیح میدم رادمهر موش تو سوراخ رادمهر بوق کوچولو رادمهر سیب کوچولو رادمهر نون خامه ای رادمهر کیک بستنی رادمهر عشق منه رادمهر مال منه شاعر: مامان حال کردی پسرم...ههههههه...حالا چرا موش تو سوراخ؟ ببین تو از اون روز اولی که به دنیا اومدی هر وقت می خواستی اطرافت رو ببینی عین این موش کوچولوهایی که تازه از سوراخ شون می یان بیرون دور و برشون رو نگاه می کنن، دقیقا اون جوری اطرافت رو نگاه می کنی... این از این... حالا چرا بوق کوچولو؟ نمی دونم چرا بعضی وقتا تو خواب یه صدایی از خودت در میاری ...
30 آذر 1390

شب میلاد مهر...

واژه «یلدا» به معنای «زایش و زادروز» و تولد است. ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر می‌شوند و تابش نور ایزدی افزونی می‌یابد، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می‌خواندند و برای آن جشن بزرگی برپا می‌کردند و از این رو به دهمین ماه سال، دی (به معنای روز) می‌گفتند که ماه تولد خورشید بود. مهر (میترا) ایزد ایران باستان و خدای خورشید ، عدالت، پیمان و جنگ است.ایرانیان باستان قبل از آیین زرتشت مکتب مهر پرستی یا میتراییسم داشتند. بعدها در آیین زرتشت مهر همچنان الهه خورشید و عدالت و... باقی ماند. رادمهرم امشب شب یلداست... شبی که ت...
30 آذر 1390

بازی... شادی... تماشا

تازگیا اسباب بازی های تو همه جای خونه مون هست یا نه بخوام درست تر بگم همه خونه شده اسباب بازی تو. .. از پریز برق گرفته تا پادری و دمپایی روفرشی من و بابا و اون وسطا افتخار می دی یه کمی هم با جک و جونورای خودت بازی می کنی ... می دونی تازگیا اسباب بازی محبوبت چیه؟ آبکش کوچولوئه من .. خیر سرم میوه ها رو که می شستم می ذاشتم توش... نمی دونم تو چه علاقه ای به جنس استیل داری...   رادی رادان کارمون شده مواظبت لحظه به لحظه از تو... ازت که غافل می شیم یا رفتی پشت در داری دیوار رو با نوک انگشتای خوشگلت می کنی یا در کوله منو باز کردی سرتو کردی تو و همه وسایلمو ریختی بیرون یا می خوای انگشتت رو به زور بکنی تو پریز ب...
27 آذر 1390

مامانی ...بابایی... متشکریم

مامانی..بابایی... متشکریم متشکریم که عاشقانه و خالصانه بخش زیادی از زحمات و دشواری های ما رو به دوش کشیدین متشکریم که ما رو با این همه بی تجربه گی تنها نذاشتین و مهربانانه کنارمون ایستادین مامانی.. من می دونم که شما به خاطر کسالتی که داری باید روزی ١٤ تا قرص بخوری تا بتونی سرپا باشی، اما لحظه ای از پسر شیطون من غافل نمی شی... من می دونم که مچ پاهات از بس که رادمهر رو روشون گذاشتی و خوابوندی باد کرده... من می دونم که گردن و شونه ات به خاطر بغل کردن رادمهر درد می کنه طوری که شب تا صبح نمی تونی راحت بخوابی... من می دونم که صبحا زود پا می شی و سوپ و حریره بادوم رادمهر رو به روز درست می کنی تا وقتی می یاد خونه تو...
23 آذر 1390

رادی رادان جدی جدی...

امروز صبح که داشتیم می رفتیم تا تو رو بذاریم پیش مامانی و خودمون هم بریم سرکار تو این شکلی بودی ... می دونی چرا؟ از بس که خوابت می اومد، نه به خاطر این که  زود بیدار شده باشیا نه، تو از ساعت ٦.٣٠ بیدار بودی و داشتی بازی می کردی و غلت می زدی و نق می زدی و خلاصه مشغول بودی برای این خوابت می یاد که دیشب تا صبح یا شیر خوردی یا غرغر کردی یا وول خوردی یا غلت زدی ... حالا ببین چه قیافه ای برای ما گرفتی... منم از فرصت استفاده کردم و ازت عکس گرفتم ... احیانا فکر نمی کنی من باید الان تو رو اینجوری نگاه کنم چون از بی خوابی چشمام داره می سوزه؟ فدای اون نگاه چپ چپت رادی رادان جدی من (لازم به ذکره که دقیقا ١...
22 آذر 1390

عزیزترینم...

به تمام خوبي ها و پاكي ها و مقدسات سوگند ... خنده زیبای تو برای من باشکوه ترین تصویر خلقت است... پس دیدن دوباره و دوباره باشکوه ترین تصویر خلقت را از من دریغ نکن... گلم... دلبندم... عزیزترینم... رادمهرم...           ...
22 آذر 1390

بابا...

دیروز برای اولین بار گفتی بابا آره به همین سادگی و راحتی گفتی بابا ... خوب کلی خوشحالی داره دیگه... به بابا جون می گم ببین رادمهر داره صدات می کنه می گه بابا، می گه نه با تو کار داره ... داره می گه ماما تو حواست نیست رادی رادان بابا جونی عاشقته هر وقت بزرگ شی و بابا جونیت رو خوب بشناسی کلی از این حرفش می خندی.. فکر نمی کنم تا الان چهار تا جمله جدی به من و تو گفته باشه... بابا جونیه دیگه ...
20 آذر 1390

مامان بودن...

قبلا از مامان بودن فقط اینو می دونستم که بهشت زیر پای مادره و مادرا خیلی فداکارن و خیلی بچه هاشونو دوست دارن اما دقیقا نمی دونستم همه اینا ریز به ریزش یعنی چی... نه که الان فهمیده باشم ها... نه...من انگشت کوچیکه مامانم هم نمی شم چون نه شرایط زندگی الان مثل قدیمه نه من می تونم مثل مامانم انقدرررررررر فداکار باشم ... اما تازگیا یه چیزایی داره دستم می یاد... من تا اینجا یعنی تا خود امروز از مامان بودن اینا رو فهمیدم: یه مامان همیشه غذاش سرد می شه و اگه وقت کنه غذاشو بخوره ایستاده و با عجله می خوره طوری که بعدش دل درد می گیره ... یه مامان مچ دستش  همیشه خیلی درد می کنه و استخوانش هم کمی از درد زیاد بیرون زده...
20 آذر 1390

سیب کوچولو هفت ماهه شد....

سیب سرخ شیرینم هفت ماهگیت مباااررررک... عزیزترینم هفت ماهگیت مبااارک .... هفت ماه با شیرینی ها و دلشوره ها...با نگرانی ها و غصه ها، شادی ها و خنده های مادرانه و پدرانه گذشت.. . شیرینی اولین لبخندت. .. دلشوره اولین بیماریت و بیمارستان رفتن مون ... نگرانی واکسن ها... غصه تب و لرز بعدش ... شادی اولین غلتیدنت... و خنده دیدن دندونای کوچولوت ....و از همه مهمترررررررر بی خوابی های مامان که اصلا به بی خوابی عادت نداشت...   حالا دیگه خودت می شینی اما نه کاملا حرفه ا ی، اون وسطا یه دفعه چپ می کنی و لو می شی .... دایییییییی...ماما....امممممم....لللللل....ددددد.... اینا حرفاته و من عاشق اون بخش ماماشم... هلاک می شم وقتی اون جوری می...
17 آذر 1390

سقا کوچولوی من...

اولین محرم در کنار تو به من و بابا جون خیلی خوش گذشت ... ما به همه برنامه هایی که داشتیم رسیدیم و تو نهایت همکاری رو با ما کردی ... مثل هر سال پیش خاله بهاره و بر و بچ بودیم .. این چند روز تو خیلی خوشحال بودی، چون من و بابا جون هر دو از صبح کنارت بودیم و حسابی گردوندیمت امسال با هم اولین نذرمون رو ادا کردیم... تو سقا کوچولو شده بودی و من هر لحظه که بهت نگاه می کردم مست معصومیت و نازنینی نگاه کودکانه ات می شدم...انگار با این لباس معصومیت کودکانه ات هزار برابر شده بود و من هر لحظه با این نگاه ذوب می شدم... چقدررررررررر تو برای من شیرینی عزیزترینم... اینم عکسای قشنگ تو در روزهایی که گذشت:   ...
17 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد